سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 11:7 صبح

چند وقت است که ندیدمت ؟ نمی‌دانم .

 روزهاست؟ … نه ، سالهاست … نه ، سال کم است . قرنی‌ست که  نیستی . راستی چرا نیستی ؟!

نمی‌دانم کی و چطور ؟ اما در این تنهایی دلگیر فقط یادم می‌آید چه بهشتی بود روزهای با تو بودن . چه شبهای زیبایی بود از

عشق گفتن .

می‌دانی ؟! تمامی دل من آکنده از عشق بود و هست . تمامی لحظه‌های من پر شده بود از عطر نفسهایت و زیبایی‌های عالم

، چشمان مهربانت . یادت می‌آید ؟! وقتی خستگی و غم بر دوشم سنگینی می‌کرد ؟! چه باک ؟! … همیشه دستانت بود که

آرامش را برایم هدیه می آورد… چه عالمی داشت … !

امشب هم تنهایم . اما دیگر تو نیستی . پس من سر بر شانه‌های چه کسی بگذارم ؟! از کجا دستی مهربان طلب کنم ؟!

راستی میدانی مدت‌هاست که تنها دیوارها صدای مرا می‌شنوند ؟! هیچ نمی‌گویند ، فقط گوش می‌کنند . تو فکر می‌کنی

دلشان می‌خواهد گوش کنند ؟! اما دیگرفرقی نمی‌کند ؟! من دیگر نمی‌گویم . شبهای زیادی ست که سکوت کرده‌ام . بر این

دیوارها تکیه کرده‌ام.آیا  دیوارها تاب می‌آورند ؟! مهم نیست . دیگر دیوار هم نمی‌خواهم

سقف این اتاق چقدر کوتاه است ؟! احساس خفگی می‌کنم . اصلا مگر سقف آسمان چه عیبی دارد ؟ تازه ستاره‌هایش مثل

لامپهای رنگی این اتاق نمی‌سوزند . همیشه روشنند ...

باید بروم … از این اتاق … خسته‌ شده‌ام



لیست کل یادداشت های این وبلاگ